هوش ز سر دل ز دست روح پيكر |
|
گفت که اى نور حق سليل پيمبر |
* * *
اذن بده تا که من ز صفحهٴ هيجا |
|
خاک زمين را کشم بچشم ثريا |
برکنم از پيش هر چه لشکر اعدا |
|
خسرو دينش به بر کشيد و بگفتا |
|
روح روان نور ديده زيب بر و بر |
|
* * *
تا زنهالى چنين چو مهر درخشان |
|
کز رخ لب هست سر و نوگل بستان |
دادنش از دست مشکل است نه آسان |
|
ترک جدل کن مکن زياده ز هجران |
|
داغ من و درد عمّه غصّهٴ مادر |
|
* * *
جان بميدان شد و دوباره عيان کرد |
|
جنگ اُحد فتح بدر و غزوهٴ خيبر |
رخش چنان مرتضى ز جاى برانگيخت |
|
دست شد از کشته پشته بسکه فرو ريخت |
|
دست جدا مغز تفته پيكر بىسر |
|
* * *
بسکه فکند آن نهان لجه دوران |
|
دست و سر از جسم سرکشان دليران |
دشت شد از موج خون چه قلزم و عمان |
|
تيره و تاريك و تنگ کرد به ميدان |
|
روى ز من پشت چرخ قرص مه و خور |
|
* * *
چشم حسين ز انطرف براه جوانش |
|
اشک چه گوهر ز هر دو ديده روانش |
خصم دنى ناگهان گرفت ميانش |
|
خيمه زدا بر بلا و ريخت بجانش |
|
تيغ و سنان تيز و نيزه ناوک و خنجر |
|
* * *