معتمد الشّيعة را مى نويسد ؛ ودر اخلاق جامع السّعادات را به رشته تحرير در مى آورد ؛ در فلسفه جامع الافكار را تأليف مى كند ؛ وبه شرح وگزارش شفاى ابن سينا مى پردازد.
در اينجا بايد يادآور شد كه توجّه حكماى متأخّر مانند نراقى به متقدّمان به معنى آن نيست كه اينان خود را دست بسته تسليم آنان مى كردند ويا فقط گفتار آنان را تكرار مى نمودند بلكه بر عكس چنان كه شيوه اهل علم است گفتار گذشتگان را منبع واصل انديشه خود قرار مى دادند وجاى جاى ، بر افكار آنان خرده مى گرفتند تا علم ودانش هرچه بيشتر پاك تر ومصفّاتر گردد. مثلا ملّا مهدى نراقى در جايى بطور صريح مى گويد :
«گمان مبر كه من جمودى بر پذيرفتن فرقه اى خاص از صوفيان واشراقيان ومشّائيان دارم ، بلكه در يك دست من برهانهاى قاطع ودر دستى ديگر ، قطعيّات صاحب وحى وحامل قرآن است ؛ وپيشواى من اين حقيقت است كه ، واجب الوجود داراى شريف ترين نحوه صفات وافعال است ومن خود را ملزم به اين ادلّه قاطعه مى دانم هرچند كه با قواعد يكى از اين گروههاى ياد شده مطابقت نداشته باشد.»
او در جاى ديگر مى گويد :
«اين بود آنچه كه در توجيه كلام برهان ابن سينا ياد كردم اگر مراد او همين است فبها المطلوب وگر نه آن را رد مى كنيم وگوش به آن سخن فرا نمى دهيم ؛ زيرا بر ما واجب نيست كه آنچه در بين الدفّتين شفا وبرهان آمده قبول وتصديق نمائيم.»
اين دوره كه امتداد زمانى آن به چهار صد سال بالغ مى گردد وبه دوره حكمت اشتهار دارد وبزرگان آن را اصحاب حكمت متعاليه مى خوانند از ادوار بسيار درخشان فلسفه اسلامى است زيرا در اين دوره حكيمان كوشيده اند از جهتى از ميراث اساطين حكمت باستان همچون سقراط وافلاطون وارسطو وشارحان ارسطو همچون ثامسطيوس واسكندر افروديسى حد اكثر بهره بردارى را به كنند وبا كمك از منقولات شيخ يونانى يعنى پلوتاينوس (پلوتن) كه نزد آنان به عنوان اثولوجياى ارسطو شناخته شده بود ،