به موت بود ، از سبب ناخوشى استفسار كردم ، گفت : چندى قبل از اين قافله از تبريز بجهت زيارت به اينجا مشرّف شدند ومن چنانچه عادت خدّام اين قباب واهل سرّ من رأى هست من به استقبال قافله رفتم كه مشترى بجهت خود گرفته واستادى آن را در زيارت كرده از او منتفع شوم.
جوانى را ديدم در زىّ ارباب صلاح ونيكان ، در نهايت صفا وطراوت ، به كنار دجله رفت وغسلى بجا آورد وجامه هاى تازه پوشيد در نهايت خضوع وخشوع روانه روضه متبرّكه شد. با خود گفتم : از اين مى توان بسيار منتفع شد ، پس دنباله او را گرفتم ديدم داخل صحن مقدّس عسكريّين عليهماالسلام شد ودر رواق ايستاده كتابى در دست دارد ، مشغول خواندن اذن دخول شد ودر غايت آنچه از خضوع كه متصور مى شد اشك مى ريخت ، من بنزد او آمدم ، گوشه رداى او را گرفتم ، گفتم : مى خواهم بجهت تو زيارت نامه بخوانم ، او دست به كيسه كرد يك دانه اشرفى به كف من گذارده اشاره كرد كه برو وتو را با من رجوعى نباشد.
من كه چند روز استادى مى كردم به ده يك اين شاكر بودم آن را گرفته قدرى راه رفتم طمع مرا بر آن داشت كه باز از آن اخذ كنم ، برگشتم ديدم در غايت خضوع وگريه مشغول دعاى اذن دخول است ، باز مزاحم او شده گفتم : بايد من تو را تعليم زيارت دهم ، اين دفعه نيم اشرفى به من داده واشاره كرد به من كه رجوع نداشته باش وبرو.
من رفتم با خود گفتم : نيكوشكارى بدست آمده ، باز مراجعت كردم در عين خضوع او را گفتم : كتاب را بگذار والبته من بايد بجهت تو زيارت نامه بخوانم ورداى او را كشيدم ، اين دفعه نيز يك عدد ريال به من داده ومشغول دعا شد ، من رفتم باز طمع مرا بر معاودت داشته مراجعت كردم وهمان مطلب را تكرار كردم ، اين دفعه كتاب را در بغل گذارده وحضور قلب او تمام شده بيرون آمد.