اختر الطوسي
آن شهنشاهى که چون در کربلا ديد از عطش |
|
|
خشک گرديده است لبهاى علىّ اصغرش |
سوى ميدان از حرم با صد غم آورد گرفت |
|
|
روى دست خويشتن مانند غلطان گوهرش |
ز آن سپس آن حجّت حق چون دهان غنچه باز |
|
|
از پى اتمام حجّت شد لب جان پرورش |
گفت اى قوم لعين و شوم اين طفل صغير |
|
|
بىگنه باشد بنزد کردگار اکبرش |
در حرم از قحط آب اين شيرخوار بيگناه |
|
|
شير خشکيده است در پستان محزون مادرش |
جرعهٴ آبى دهيد تا بريزم از وفا |
|
|
بر گلوى تشنهٴ از برگ گل نازکترش |
هر چه کرد اتمام حجّت آن سليل بوتراب |
|
|
نه جواب آمد ز لشکر نه امير لشکرش |
سوى آن طفل حزين افکند ناگاه از کمان |
|
|
حرمله تيرى کز آن گرديده پاره حنجرش |
چون گر از حنجر او گرد آن برّنده تير |
|
|
تا به پر بنشست بر بازوى باب مضطرش |
داد چون لب تشنه جان آن طفل در آغوش باب |
|
|
جدّ او سيراب کرد از آب حوض کوثرش |