چون شد انباليدنش در باغ حسن |
|
اى بدل بنهاده مه را داغ حسن |
اى درختان اختر برج شرف |
|
چون شدى سهم حوادث را هدف |
چهر عالم تاب بنهادش بچهر |
|
شد جهان تا از قران ماه ومهر |
گفت کاى باب دلم را خون مکن |
|
زادهٴ ليلى مرا مجنون مکن |
خيز تا بيرون از اين صحرا رويم |
|
يا بسوى خيمهٴ ليلى رويم |
اين بيابان جاى خوبان ناز نيست |
|
ايمن از صيّاد تيرانداز نيست |
اى بطرف ديده خالى جاى تو |
|
خيز تا بينم قد و بالاى تو |
اى نگارين آهوى مشکين من |
|
اى تو روشن چشم عالم بين من |
رفتى بردى ز قلبم تيب وتاب |
|
اکبرا بادا جهان بعدت خراب |
گفتمت باشى مرا تو دستگير |
|
اى تو يوسف من تو را يعقوب پير |
تو سفر کردى آسودى ز غم |
|
من در اين وادى گرفتار الم |
سرنگون گشتى چه از اسب عقاب |
|
عرش حق افتاد اندر اضطراب |
مهرو رويت بود جذّاب قلوب |
|
آفتاب من چرا کردى غروب |
اى شبيه مصطفى بار دگر |
|
لب گشا و کن تکلّم با پدر |
کى زده اين زخم کارى بر سرت |
|
در حرم از غم بميرد مادرت |
پرده بر رخ برفکن اى دلفکار |
|
تا شود نور خدائى آشکار |
لعن لخندانت چرا گشته خموش |
|
گوئيا از تشنگى رفته ز هوش |
بر رخت از خون عقاب انداختى |
|
پرده روى آفتاب انداختى |
زينب از خيمه برآمد با قلق |
|
ديد ماهى خفته در زير شفق |
اى جگر ناليد کاى ماه تمام |
|
بى تو بر من زندگى بادا حرام |
شه بسوى خيمه آوردش ز دشت |
|
وه چه گويم من چه بر ليلا گذشت |