عمّهها و خواهران بگرفته او را در ميانه |
|
|
ديده از خون جگر مانند بحرى بىکرانه |
اشکشان جارى بدامان چون عقيق و ناردانه |
|
|
چنگ اندر تار زلف وى زده دلها چه شانه |
زد برون از خيمگاه شهزاده مست و بيهشانه |
|
|
با ادب نزد پدر شد بوسه زد بر آستانه |
|
کى پدر از گردش گردون دلى بس تنگ دارم |
|
|
شوق ديدار عزيزان و هواى جنگ دارم |
|
* * *
شاه دين چون ديد رخسار منير آن پسر را |
|
|
نى پسر سر تا بپا تمثال جدّ تاجور را |
در ميان شام گيسو روز روشن آن قمر را |
|
|
مدتى افکند بر آن قامت دلجو نظر را |
بست بهر دفع چشم زخم از چشهرش بصر را |
|
|
وز صدف باريد صدها رشته مرواريد تر را |
|
گفت کان زيبا جوان سرمايهٴ آب و گل من |
|
|
زين سفر بگذر مکن تاريك روشن محفل من |
|
* * *
زير پاى وى عقاب از وجد شادى گفت پرّان |
|
|
همچه پيك تيز بر فکر آوردش به ميدان |
عرصه روشن شد ز نور چهره آن مهر درخشان |
|
|
ز ان طرف دست دعا بر آسمان شاه شهيدان |