|
آمد و گفتا پدر فتح نمايان کردهام من |
|
|
ليك در رنجم ز سوز تشنگى و ثقل آهن |
|
* * *
شاه دين را سوخت دل بر حال زار نوجوانش |
|
|
شرمگين شد خواست تا بيرون شود از غصّه جانش |
از محبّت در بغل بگرفت آن سَرْوِ روانش |
|
|
پس زبان خشکخو را بر نهاد اندر دهانش |
خواست تا ز ين کار بدهد تشنگان ميرا نشانش |
|
|
سوخت جان شاهزاده ريخت اشک از ديدگانش |
|
پس پى غمخوارى غم ديدگان سوى حرم شد |
|
|
کودکان را ديد چون خود تشنه و حالش دژم شد |
|
* * *
گفت ليلى نوجوان من فراقت کرده پيرم |
|
|
بود امّيدم که باشى در جهان تو دستگيرم |
در شبان تار از چهر چه مهرت مستنيرم |
|
|
رحمى آور بر من و بين چون کمانِ قد چو تيرم |
نازپرورد منا در تاب گيسويت اسيرم |
|
|
آرزو دارم که پيش چشم بيمارت بميرم |
|
سرو نو خيزم بگو راضى چسان اين قلب محزون |
|
|
مىشود کاين قامت رعنا طپد در خاک و در خون |
|
* * *