دست اندر يال توسن زد که از آن عرصه بيرون |
|
|
گردد و يك دم براسايد ز دست مردم دون |
|
عاقبت چون گُل بخاک افتاد آن جسم شريفش |
|
|
بر سر خود خواند بابا را بدان صوت ضعيفش |
|
* * *
شاه دين صوت جوانش را شنيد از بىقرارى |
|
|
شد برون خيمه و بنشست بر اسب سوارى |
جانب ميدان روان گرديد چون باز شکارى |
|
|
با حسام مرگ بارشگر لشکر را فرارى |
يوسف گمگشته چون يعقوب جست از هر کنارى |
|
|
ناگهان اسب على را ديد کز زين بود عارى |
|
يال و کاکل را ز خون سنبل تر کرده رنگين |
|
|
از سپهر ديدگان بر دامن شه ريخت پروين |
|
* * *
کو کدامين سنگدل بشکافت فرق انورت را |
|
|
کرد آماج خدنگ و ناوک کين پيكرت را |
بر دريدند از چه پهلوى ز گل نازكترت را |
|
|
اى هماى اوجت رفعت کى شکسته شهرتت را |
خيز بين در انتظارت آن سکينه خواهرت را |
|
|
عمّهها بگرفته دور داغ ديده مادرت را |